فیکشن[محکوم شده] part19
نفسش بالا نمیومد و درد شدیدی رو در قسمت قفسه سینش احساس میکرد اما همچنان به دویدن ادامه میداد
نمیدونست اونا کی هستن یا ازش چی میخوان فقط اینو میدونست نور اون ماشین هنوز پشت سرش میدرخشید،سرعتش رو افزایش داد و با تمام توانش میدوید.
ماشین همچنان با سرعت کندی که به خاطر کوچه های باریک براش ایجاد شده بود دنبالش بود اما بازهم سرعتش بیشتر از دختر ضعیف رو به روش بود که با تمام توانش میدوید.
با احساس نزدیکتر شدن ماشین داخل کوچه تاریک و تنگی پیچید که تهش به خونش ختم میشدجلوی در خونه توقف کرد و در حالی که نفس نفس میزد و از ترس دستاش میلرزید دنبال کلید داخل کیفش میگشت،سرش رو بالا گرفت و به سمتی که ازش اومده بود نگاه کرد و با ندیدن ماشین کمی حالش بهتر شدسریع در رو باز کرد و وارد حیاط شد و در رو پشت سرش بست و به در تکیه داد روی زمین نشست،دستش رو روی قلبش گذاشت و چند نفس عمیق کشید تا هم تنفس و ضربان قلبش به حالت عادی برگرده اما میدونست لرزش دست و بدنش رو نمیتونه به حالت عادی برگردونه
چشماش رو بست و سعی کرد تمام اتفاقاتی رو که در چند دقیقه اخیر رخ داده بود پردازش کنه
باعصبانیت از خودش که نتونسته بود شماره پلاک ماشین رو ببینه چند ضربه محکم به پاش زد و با حرص جیغ آرومی زد و دستاش رو محکم داخل موهاش فرو برد و پاهاش رو روی زمین کوبید،در اون لحظه از ترس و اضطرابی که تازه تجربه کرده بود نمیتونست به هیچ چیزی فکر کنه فقط اشک داخل چشم هاش حلقه زد که با کوبیده شدن در پشت سرش جیغ بلندی زد و از در فاصله گرفت و با چشم های گرد شده از وحشت به در خیره شده بود و هیچ حرکتی نمیکرد که با کوبیده شدن دوباره و محکمتر در با ترس کمی عقب رفت.
سکوت کرده بود و فقط با ترس به در خیره شده بود .
_درو باز کن دختر
با شنیدن صدای پدرش آرامش زیادی به رگ هاش تذریق شد و تونست نفس صدادار و راحتی بکشه.
از روی زمین بلند شد و به سمت در رفت و درو باز کرد که پدرش با اخم دختر رو کنار زد و وارد خونه شد.
_این چه ریختیه؟
دختر بعد از بستن در با تعجب نگاهی به لباساش انداخت که تماما خاکی بود،اهمیتی به وضع لباساش نمیداد والان تمام فکرش اون ماشینی بود که تا دم در دنبالش کرده بود.
به پدرش نزدیک شد وآروم آستینش رو کشید.
_بابا...لطفا،باید در مورد یه چیزی باهات صحبت کنم....الان ...توی کوچه یک ماشین مشکی دنبا...
با استرس و لکنت حرف میزد که با خارج شدن آستین پدرش و هل داده شدن به عقب حرفش نصفه موند.
_اه ولم کن کلی کار دارم حوصله تو یکیو ندارم،قوانینو فراموش نکن،نباید جلوی چشم کسی باشی و فقط باید تو اتاقت باشی!
دوباره به پدرش نزدیک شدو با اشکی که از ترس داخل چشماش حلقه زده بود گفت
_بابا،لطفا...گوش کن
اما پدرش بدون توجه به اون هلش داد و وارد خونه شد
نمیدونست اونا کی هستن یا ازش چی میخوان فقط اینو میدونست نور اون ماشین هنوز پشت سرش میدرخشید،سرعتش رو افزایش داد و با تمام توانش میدوید.
ماشین همچنان با سرعت کندی که به خاطر کوچه های باریک براش ایجاد شده بود دنبالش بود اما بازهم سرعتش بیشتر از دختر ضعیف رو به روش بود که با تمام توانش میدوید.
با احساس نزدیکتر شدن ماشین داخل کوچه تاریک و تنگی پیچید که تهش به خونش ختم میشدجلوی در خونه توقف کرد و در حالی که نفس نفس میزد و از ترس دستاش میلرزید دنبال کلید داخل کیفش میگشت،سرش رو بالا گرفت و به سمتی که ازش اومده بود نگاه کرد و با ندیدن ماشین کمی حالش بهتر شدسریع در رو باز کرد و وارد حیاط شد و در رو پشت سرش بست و به در تکیه داد روی زمین نشست،دستش رو روی قلبش گذاشت و چند نفس عمیق کشید تا هم تنفس و ضربان قلبش به حالت عادی برگرده اما میدونست لرزش دست و بدنش رو نمیتونه به حالت عادی برگردونه
چشماش رو بست و سعی کرد تمام اتفاقاتی رو که در چند دقیقه اخیر رخ داده بود پردازش کنه
باعصبانیت از خودش که نتونسته بود شماره پلاک ماشین رو ببینه چند ضربه محکم به پاش زد و با حرص جیغ آرومی زد و دستاش رو محکم داخل موهاش فرو برد و پاهاش رو روی زمین کوبید،در اون لحظه از ترس و اضطرابی که تازه تجربه کرده بود نمیتونست به هیچ چیزی فکر کنه فقط اشک داخل چشم هاش حلقه زد که با کوبیده شدن در پشت سرش جیغ بلندی زد و از در فاصله گرفت و با چشم های گرد شده از وحشت به در خیره شده بود و هیچ حرکتی نمیکرد که با کوبیده شدن دوباره و محکمتر در با ترس کمی عقب رفت.
سکوت کرده بود و فقط با ترس به در خیره شده بود .
_درو باز کن دختر
با شنیدن صدای پدرش آرامش زیادی به رگ هاش تذریق شد و تونست نفس صدادار و راحتی بکشه.
از روی زمین بلند شد و به سمت در رفت و درو باز کرد که پدرش با اخم دختر رو کنار زد و وارد خونه شد.
_این چه ریختیه؟
دختر بعد از بستن در با تعجب نگاهی به لباساش انداخت که تماما خاکی بود،اهمیتی به وضع لباساش نمیداد والان تمام فکرش اون ماشینی بود که تا دم در دنبالش کرده بود.
به پدرش نزدیک شد وآروم آستینش رو کشید.
_بابا...لطفا،باید در مورد یه چیزی باهات صحبت کنم....الان ...توی کوچه یک ماشین مشکی دنبا...
با استرس و لکنت حرف میزد که با خارج شدن آستین پدرش و هل داده شدن به عقب حرفش نصفه موند.
_اه ولم کن کلی کار دارم حوصله تو یکیو ندارم،قوانینو فراموش نکن،نباید جلوی چشم کسی باشی و فقط باید تو اتاقت باشی!
دوباره به پدرش نزدیک شدو با اشکی که از ترس داخل چشماش حلقه زده بود گفت
_بابا،لطفا...گوش کن
اما پدرش بدون توجه به اون هلش داد و وارد خونه شد
۱۳.۴k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.